مثل همیشه روی میز آرایشش پر از لوازم آرایش بود و برای انتخاب رنگ ها دو دل بود .
نه این رنگ به موهام نمی یاد ، نه این رنگ به گونم نمی یاد ، آها این دیگه از همه قشنگ تره !
با وسواس تمام شروع به نقاشی صورتش کرد .
موهای مش شده اش را تا نیمه با شال رنگی اش پوشاند و در آینه به خود لبخندی زد و با ژستی از اتاق بیرون آمد .
ببین عزیزم ، خوشگل شدم ؟
آره مثل ماه شدی ! اما حیف پاهات نیست با این جوراب ها ، بابا جوراب و در بیار !
باشه عزیزم !
به خیابان که رسیدند ، گویا تمام شهر خیره به این زوج خوشبخت شده بودند ، از کنار هر مغازه ای که می گذشتند بدون شک همه خیره به آنها تا آن دورها تعقیبشان می کردند .
ببین عزیزم همه نگام می کنند ، مثل این که با این لباس و این آرایش خیلی جذاب شدم !
آره دیگه شکار خودمی دیگه ، من الکی که انتخابت نکردم ...
از پاساژ پوشاک بیرون آمدند .
عزیزم فکر کنم این پسره از صبح دنبالمون می یاد !
نه فکر نکنم ، خوب بزار بیاد ، اونم از شهر استفاده کنه !
کم کم جوان به آنها نزدیک می شد و هر جا می ایستادند ، توقف می کرد !
هوا کم کم تاریک شده بود که به کوچه ی خلوتشان رسیدند .
وا این هنوز دست از سرمون بر نداشته !
جوان جلو آمد و نگاهی به زن کرد و نگاهی به شوهرش ...
ببخشید یه سئوال داشتم !
بفرمائید ؛ از صبح برای یه سئوال خودت و خسته کردی و دنبالمون می یایی؟
ببخشید می خواستم بدونم شلوار خانمت و چند خریدی این قد قشنگه ....
مرد با عصبانیت به پسر جوان خیره شد !
اما جوان بدون اینکه منتظر جوابش باشد با پوزخندی از انجا دور شد ...
و تنها چیزی که در آن تاریکی دیده می شد ، ساپورت سفید همسرش بود ...